همیشه آرزو میکردم پنبهزن بودم، میرفتم خانه به خانه مینشستم در دنجترین گوشه حیاط و تندتند پنبهها را با کمون میزدم. دلم میخواست یکی، پنبههای دلم را آنقدر بزند تا سفید سفید شود، مثل او که حجره کوچک چند متریاش را کوه پنبههای سفید گرفته است.
زن زیر چادر سیاه، کوچک و نحیف به چشم میآید. چشمهایش بیحال است. باد که میآید، چادرش را دورش میپیچد میایستد در گوشهای، بیالتفات به محیط اطرافش. منتظر میماند که من شروع کنم، به خیال اینکه مشتریام. بعد با تردید به مکالمه نصفه و نیمهام با مرد حلاج گوش میدهد؛ گویی نمیداند خبر چه ربطی به سفیدی پنبههایی دارد که ۱۵سال تمام، توی دست و بال مرد لحافدوز بوده است!
تا زن سفارشش را میدهد، من به دورتادور مغازه نگاهی میاندازم. چرخی میزنم و نگاهم روی ردیف لحافهایی میچرخد که تا سقف مغازه چیده شده است.
بیمقدمه میپرسم: اینها هنوز هم فروش دارد؟ مرد به ردیف کوچک و نامرتب تشکهایی که روی هم سوار شدهاند دستی میکشد و با حرکت سر، حرفم را تایید میکند و میگوید: هنوز هم سفارش میدهند. برای اطمینان بیشتر لبخند را همراه این جمله میکند و دوباره صدای مشتری حواسش را پرت میکند؛ میرود کنار پنبهها و پشمهایی که دنیایی از خاطره را به آدمها هدیه میدهند.
مرد نفس عمیقی میکشد و از سر تجربه میگوید: ۱۵سال است این کارهام. با افتخار بیشتر توضیح میدهد: بچه کاشمر، روستای باب الحکم هستم؛ لحافدوزی حرفه کاشمریهاست.
برایم جالب است که در دنیای رقابت این روزها همچنان به کارش ادامه میدهد. میگوید مهم نیست آدمها بیایند و مشتریاش شوند یا بیاعتنا و آرام از کنارش بگذرند. مثل خیلیها عاشق کارش است؛ این را از لبخندهای پیوستهاش به وقت حرف زدن هم میشود فهمید. رضا زمانی، لحافدوز محله میعاد میگوید: بیشتر مشتریانم، خانوادههای عروسها و دامادها هستند.
بین این همه آدم که در اشتیاق شروع فصل زندگی مشترکشان هستند، مرد یک فصل خاطرات شنیدنی دارد. او میگوید: هیچچیز به این اندازه برایم خوشحالکننده نیست که بفهمم دو نفر دارند با هم زندگی تازهای را شروع میکنند. تا میتوانم با عروس و دامادها راه میآیم.
چشمهایش را میبندد و لبخند میزند؛ گویی یاد ماجرایی افتاده است، تعریف میکند: چند سال قبل مردی به مغازه آمد و کلی سفارش داد و رفت. کار که آماده شد به منزل او زنگ زدم تا اطلاع دهم. همسر مرد که از این کار شوهرش تعجب کرده بود، آمد نشانی گرفت و فقط چند دست از لحافها را برد.
متوجه موضوع نشدم. چند روز بعد دوباره زنگ زدم و خواستم برای بردن بقیه سفارششان زودتر اقدام کنند. غافل از این بودم که این سفارشات مربوط به همسر دوم مرد است و زن اول از این موضوع بیاطلاع بود... این اتفاق باعث دردسر برای من و آن خانواده شد.
لحافدوز محله ما میگوید: خیلی وقتها خانوادههای عروس و داماد سر قیمت اختلاف پیدا میکنند که این موضوع باعث ناراحتیام میشود. به نظر من زندگی زیباتر از آن است که به خاطر اختلافات جزئی از هم کدورت به دل بگیریم.
زمانی، که به گفته خودش ۸۰درصد همصنفیهایش را در سطح شهر میشناسد، خیلی از آنها را کاشمری معرفی میکند و میگوید: لحافدوزی سنت کاشمریهاست؛ آنها نسلاندرنسل لحافدوزند. او تا حالا به کار دیگری فکر نکرده و عاشق نخ و سوزن و دوختن است.
مرد بر خلاف خیلیها کار پشت میزنشینی را دوست ندارد و حاضر است از صبح زود تا پاسی از شب سوزن بزند و کار کند، اما به گفته خودش مجبور به کار تکراری اداری نباشد. میخندد و ادامه میدهد: بعد از ۱۵سال به این کار عادت کردهام. با زحمت و عرق ریختن نان زندگی را در میآورم و خدا را از این بابت شاکرم.
وقتی صحبت از مشکلات میشود، هنوز هم لبخند بر لب دارد؛ میگوید: گردوخاک زیاد هنگام کار اذیتم میکند؛ سرفهام خوب نمیشود و میترسم کهنه شود و بماند، اما نگذاشتهام هیچوقت کار مردم لنگ بماند.
او بعضی وقتها نگران آینده میشود و میگوید: برای هرکس مهم است آیندهاش چطور شود. من هم گاهی نگران میشوم، چون همیشه آنقدر سرحال نیستم که بتوانم کار کنم. بعد اشاره میکند که هنوز بیمه نیست و این یکی از مشکلات شغلش است.
قدیم پشمهای حیوانی را باید با کمون ميزدیم و این کار را سختتر ميکرد اما حالا همهچیز صنعتی شده است
برایم عجیب است؛ زمانی آنقدر سفارش دارد که حتی اگر صبح تا شب کار کند باز وقت کم میآورد. درباره تفاوت کار گذشته با امروز که میپرسم. توضیح میدهد: کارامروز با گذشته خیلی متفاوت است. قدیم پشمهای حیوانی را باید با کمون میزدیم و این کار را سختتر میکرد، اما حالا همهچیز صنعتی شده است.
رضا زمانی با آنکه سن زیادی ندارد، آن زمانی را به یاد دارد که برخی لحافدوزها به خانهها میرفتند؛ هم پنبه میزدند و هم سفارش لحاف و تشک میگرفتند.
لحافدوز محله ما بعد از سالها کار کردن، هیچ سرمایهای از دنیا ندارد؛ حتی به اندازه مغازهای کوچک، اما هیچکدام از این چیزها دلگیرش نمیکند و میگوید: از خوشبختی عروسها و دامادها خوشحالم. جملهاش را اینطور تمام میکند: کاش همیشه عروسی باشد!
* این گزارش پنج شنبه، ۱۳ تیر ۹۲ در شماره ۳۵ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.